دیروز من نبودم ...
و امروز طعمی شیرین ، چیزی شبیه عسل با بودن همه شما کامم را شیرین کرد .
می گویند دیروز من نبودم ...
خورشید که طلوع کرد آمدم ، آنهم به دعوت تماشای صدای همگان ، لبریز از ریزش باران .
حال این روزها خرسندم از بودنِه تمام ساعت های نبوده در زندگی ام .
و چشم دوخته ام به خطوط دفتر آسمان .
و زندگی ام بوی پونه های تازه می دهد .
دیگر به متن ها و دست نوشته های قدیمی ام اعتقاد ندارم چون نامی از شما در آنها نمی یابم .
گویی از سیم خاردار سرزمین زندگی ام گذشته ام .
و دوست دارم فریاد بزنم با من بمانید تا جانی دوباره بگیرم .
راستش را بگویم می خواهم این حس شیرین ، در درونم نهان باشد .
و این طبع سرد مرا چنان کند که ، مستی بریزد .
حال مستم از بودنتان نه فقط در لحظه فُوت کردن شمع روزهای گذشته ام بلکه به نیت روشن کردن
شمع چله نشینی لحظه های تازه زندگی ام تا دستانتان را بگیرم و چون نهری به دریا برسم .
حال حس عجیبم را کادو پیچ کرده با تک شاخه گلی برای تک تک تان می فرستم .
از شما چه پنهان کودکی ام را فریاد می زنم تا بار دیگر بدانم و بفهمم « دانا ادب دارد » .
ادبتان مات و مبهوتم کرده .
و دیگر ، بودنتان ، برایم چون نغمه ایست که نشسته روی ذهن دفتر مشق فردایم .
گویا جریمه شده ام تا پایان عمرم بنویسم :
دانا ادب دارد .
اینک جای خواهم داد در خاطرات لحظه ناب بودنم در نفس های گرم روزهای آخر تابستانی که با بودنتان
بهار زندگی ام نفسی تازه گرفت .
امشب من سراپا ازل شده ام ...
و فریاد خواهم زد ای باغبان بنگر مرا با ریشه ای در عشق .
از دست های توست کینسان پابرجایم .
و محو بودن تک تک شمایم . امشب خبر از خویش ندارم ...
حالا فصلی دیگر است .
فصل چله نشینی
و فقط برگ های دفتر زندگی ام در بودن تک تک شما دوستان چون دفتری چهل برگ ورق می خورد .
و سوالی که همواره از خودم می پرسم مگر امروز چندم است ؟
به پاس بودنتان و دست نوشته های شادتان دلم دیگر با نا امیدی دمساز نیست .
فردایی دیگر متولد خواهم شد و شمع های تولدم کنار گهواره تا آخر عمر ، زندگی خواهند کرد .
ممنونم از بودن همه شما
با احترام
ژیلا صادقی
چهل ساله از شهریور 1392
دنیا را وارونه دیدم ...
نمی دانم چرا در این شب های نزدیک به لحظه های رنگارنگ پاییز مدام به این می اندیشم که ای کاش می توانستم لحظه ای را که به دنیا پا گذاشتم درست همان لحظه که دنیا را وارونه نشانم دادن را به یاد بیاورم ، همان آنی که ضربه ای محکم تکانم داد تا نفسم چاق شود را می گویم ، ای کاش می توانستم به یاد بیاورم.
اما ...
بعد بلافاصله ، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان یکباره به یاد م می آید که نه یادم مانده چون در تمام سالهای عمری که از خدایم گرفته ام همه چیز را وارونه دیدم ! ...
دیدم ، نشانم ندادن ...
دیدم ...
نفس به نفس لحظه های زندگی ، سخت نفس کشیدنم را در دنیای رنگارنگ دیدم.
اینها را نمی گویم که تصور کنید غمگینم و بی تاب و عمرم را به سختی می گذرانم ، نه اتفاقا برایم دلچسب است یا بهتر بگویم دلچسب شده ، دست و پنجه نرم کردن در میدان زندگی، بعد با تمام شوق و ذوق تصمیم می گیرم همین امروز با جرقه برق نگاه مهربان شما ، فقط شما را می گویم ! شمع کیک تولدم را روشن می کنم به نیت فوت کردن و دور کردن لحظه های سخت و تلخ زندگی ام .
یکساله ؛
دوساله؛
سه ساله؛
چهار ساله؛
پنج ساله ؛
چه کاریست سی و نه ساله ،
به همین سادگی دو عدد کنار هم قرار گرفتن و شدن سن دو رقمی و یک دنیا
عشق و مهربانی و زیبایی و تلخی و سختی و دوری و ... چه کاریست همان وارونگی دنیا
!!!
آری تجربه را برایم به ارمغان آورد.
اما بگویم از یکسال و پنج ماه و بیست و دو روز و دوازده ساعت و سی دقیقه و سی و چهار ثانیه دوری از تک تک شما که فقط حلاوت خاطرات لحظه های ناب با شما بودن کامم را شیرین نگه داشته .
جای شما خالیست . در لحظه روشن کردن شمع اولین روز از این سن دو رقمی
خوش اقبالم ، دعا کردم باشیم در کنار هم برای زیبا بودن ، بهتر دیدن تا انژی عالم
را به هم هدیه بدهیم ، آنهم با تسخیر امواج در این دنیای وارونه .
چه روزی و چه ساعتی و چه لحظه ای نمی دانم ولی به همین نزدیکی ---------> کجا می روی همین نزدیکی را می گویم .
پس بیا ... بیا کنار هم باشیم برای گرفتن عکس دسته جمعی به رسم یادگاری و پای آنرا به حرمت دوستی چند ساله مان امضا می کنیم و با صدای بلند فریاد می زنم تولدم کنا ر دوستان خوب و با مرامم ، شما را می گویم فقط شما ، مبارک ...
صدایی می آید نوزادی در همسایگی مان به دنیای آمده ، گویا وارونه اش کرده اند تا نفسش چاق شود.
ژیلا صادقی نیارکی
22 شهریور 1391
صدای پای عید میآید و دل مؤمن،
برسر دو راهی شادی عید فطر و حزن رفتن ماه رمضان سرگردان است.
نمیداند از آمدن
آن، مسرور باشد یا از رفتن این محزون. عید فطر، پاکترینِ عیدهاست؛ زیرا پاداش یک
ماه عبادت و شستوشوی جان در نهر پاک رمضان است.
عید فطر، عید پایان یافتن رمضان نیست؛ عید برآمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است؛ همچون ققنوس که از خاکستر خویش، دوباره متولد میشود. رمضان، کورهای است که هستی انسان را میسوزاند و آدمی نو، با جانی تازه از آن سر برمیآورد.
باید چشم دل را بگشاییم!!!
تصادفی به این حقیقت عظیم دست نیافتیم که بهار با هر تکرارش از یکنواختی اش کاسته می شود .
عالمی بی نظیر که از آسمانش طلا می بارد ، چیزی شبیه داد و ستد عاطفی .
عجب موجود عجیبی ست این انسان !
عجب هوشیار است این طبیعت !
نه او دست از سر انسان بر می دارد ، نه انسان .
من بهشت را با چشمان خود دیدم
من خورشید را با دستان خود لمس کردم ، دور از هیاهو در پی شادی و هیجان کودکانه .
وقتی خاطره ها یکی می شود... اما اینجا همه چیز متفاوت است . چه کسی باید انسان با هوشی باشد که مسیر دهکده روی آب را حس کند ؟؟؟ شما ؟؟؟!!!